گلدونه خونه ماگلدونه خونه ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

مــــــــــــادرانـــــــــــــــــــه

چند هفته گذشته

خدا رو شکر و هزاران شکر که با اینکه رفتن به تهران برای هر دوی ما ( من و آقای پدر) سخت بود ولی به همه چیز می ارزید. چندین بار سونو شدیم و شکر خدا شما سالم بودی ...  واقعا از این لطف خدا سپاسگذارم بهش توکل کردم و امیدوارم بقیه راه رو هم به سلامت با هم طی کنیم عزیزکم... عروسکم خوشبختانه خبر خوب بعدی قبولی در دانشگاه برای ارشد بود که خدا اینجا هم لطفشو بیشتر بهم نشون داد.. دوستهام معتقداند که من مرخصی بگیرم ولی من عاشق تحصیلم و می خوام با درس خوندن  زمان برام سریعتر بگذره ... خدایا در ادامه راه هم یاور من و فرزندم که امانتی از جانب توست باش
26 شهريور 1391

اولین آهنگ زندگی

روزها می گذشت ولی هر ثانیه اش برای من به اندازه یه ماه بود... چه طور می تونستم تا دو هفته صبر کنم!!!! توی اون روزها به دلیل احوال نامساعد و حالتهای تهوع بسیار و البته حساسیت به انواع و اقسام بوها راهی منزل مادرم شدم تا دراونجا هم استراحت کنم و هم تنهایی موندن در خانه منو اذیت نکنه و از افکار بد رها بشم.. اما... بازهم بعضی اوقات سراغم میومد. مادرم دلداریم می داد ولی هیچ اثری روی من نداشت و من همش از ترسهام می گفتم... 91/5/4 دیگه داشتم از ترس خفه می شدم مادرم در آشپزخانه بود  و پدر در پذیرایی مشغول تماشای برنامه تلویزیونی بود.. درب آشپزخانه رو بستم تا صدامو پدرم نشنوه (نمی دونم چرا؟؟ شاید خجالت می کشیدم) تا وارد شدم زدم زیر گریه و ب...
18 شهريور 1391

اولین اضطراب

با ترس و لرز و هزار دعا و صلوات وارد کلینیک شدیم من و آقای همسر. انتظار داشت منو خفه می کرد از ترسم با همسرم صحبت می کردم ولی اون همش اخم میکرد و میگفت از این فکرها نکن منم از ترسم دیگه همه رو می خوردم.... اسممو صدا کردن مثل زمانی که منتظری معلم مدرسه نمره امتحانی تو بخونه و تو دل تو دلت نیست... تنها و با قدمهای آروم یا شاید تند!!!! یادم نیست!!!! وارد مطب شدم به یه سری از سوالها جواب دادم و زمان فرارسید....   دکتر: لباس زیرتو  دربیار برو بخواب.... چقدر بی احساس انگار از روی نوشته داشت می خوند.. رفتم روی تخت سونو می کرد.... دستیار دکتر: خانم دکتر این دستگاهش خیلی بده اصلا نمیشه چیزی رو پیدا کرد.... دکتر: آره ... بر...
7 شهريور 1391

احساس حضور

سه ماهی بود که در اقدام و انتظار بودم.... ماه شعبان فرا رسید ماهی که سالگرد قمری ازدواج من و آقای همسر بود... این ماه یه جورایی حس می کردم تو هستی یکی هست و داره بهم می گه بابا من دارم میام.... 13 شعبان زمانی بود که حضور پر رنگت را در کیت آزمایش خانگی حس کردم... دلم لرزید... دستم لرزید.. هم خوشحال بودم و هم اضطراب و ترس منو داشت خفه می کرد... به آقای همسر گفتم... چیزی نگفت.... تو چشمهاش هم شادی می دیدم که نمی خواست ابراز کنه و هم نگرانی.... نگرانی اتفاقهای بد گذشته... نمی د انم چطور ؟؟ ولی فورا لباس پوشیدم به آزمایشگاه رفتم و از مسئول خواستم که جواب رو زودتر بهم بگه تا زود داروهامو شروع کنم و خوشبختانه قبول کرد.. ساعت 12 ظه...
4 شهريور 1391
1